خاطره بازی با آدم‌هایی که عمری خاطره ساخته‌اند

سرویس: اجتماعیکد خبر: 286636|10:38 - 1394/05/15
نسخه چاپی
خاطره بازی با آدم‌هایی که عمری خاطره ساخته‌اند
پیر شده‌اند... اسم خاطره را که می‌آوری مکث می‌کنند... و بعد هم با لحنی که حسرت را از آن مزمزه می‌کنی، می‌گویند: "خاطره که زیاد است"

به گزارشامروله، 

پیر شده‌اند... اسم خاطره را که می‌آوری مکث می‌کنند... و بعد هم با لحنی که حسرت را از آن مزمزه می‌کنی، می‌گویند: "خاطره که زیاد است"

راست می‌گویند، چندین و چند سال سختی انجام کاری که وقت و بی‌وقت، گرما و سرما و شب و نصفه شب نمی‌شناسد باید هم پر باشد از خاطره...

کوله‌بار خاطراتشان حالا بعد از سالهای طولانی کار، کلی سنگین شده و دلم لک زده بود پای خاطراتشان بنشینم. پای خاطرات کسانی که با اخبارشان خاطرات زیادی ساخته اند برای ما و برای همین سراغشان رفتم تا خبر بگیرم از آدم‌هایی که سالها خبر گرفتند از دیگران...

محکوم شدن به اعدام برای اعلام یک خبر!

دفتر خبرگزاری که آمد چهره‌اش پیری نیم قرن کار خبری را آنطور که باید نشان نمی‌داد، چند برگه از روزنامه‌هایی که حالا رنگ کهنگی به خود گرفته بودند و خبرهایی با اسم " سید عباس کشمیری" را روی خود داشتند با خود به دفتر خبرگزاری آورده بود.

از او درباره اینکه کارش را از کی شروع کرده پرسیدم و ازخاطراتی که طی نیم قرن کار و فعالیت خبری برایش مانده ...

برایم گفت: از سال 1347 کارم را در روزنامه کیهان ورزشی غرب کشور در کرمانشاه که آن زمان استانهای لرستان، همدان، ایلام و کردستان را به عنوان چهار فرمانداری استان کرمانشاه تحت پوشش داشت شروع کردم.

آن زمان تعداد خبرنگارها مثل الان نبود و ما کلا سه خبرنگار بودیم در کل استان، من، مرحوم "محمدباقر احمدی" و "منوچهر نجمایی".

کلی هم با هم رفیق بودیم و همیشه با هم مشورت می‌‎کردیم و سعی می‌کردیم تنها خبری چاپ شود که به نفع شهر و مردم باشد و خلاصه همفکری خوبی با هم داشتیم...

اگر بخواهم از آن دوران خاطره‌ای بگویم خاطره‌ای مربوط به اوایل جنگ است، سال 1360 بود...

آن سال من به همراه مرحوم محمدباقر احمدی راهی جبهه شدیم تا اخبار جنگ را بگیریم، در راه که می‌رفتیم به سرباز جوانی برخوردیم و او را هم سوار کردیم...

توی راه که می‌رفتیم آن سرباز جوان گفت که قرار است ایران عملیاتی را با پوشاندن لباس عراقی به تن سربازان ایرانی در خاک عراق انجام دهد.

ما هم خبرنگار و تشنه این اخبار، سریع وسط راه با تلفن اخبار را به دفتر روزنامه اعلام کردیم و خبر این عملیات تیتر اول روزنامه کیهان شد.

خبر که چاپ شد به کرمانشاه برگشتیم و با مرحوم احمدی در خانه بودیم که یکی از فرماندهان نظامی به درب خانه آمد و من و مرحوم باقری را دستگیر و به دادگاه نظامی برد.

کلی استرس داشتیم و اصلا نمی‌فهمیدیم ماجرا چیست که فرمانده گفت: تمامی اینها به خبری که از عملیات ایران با استفاده ازلباس‌های عراقی گرفته‌ایم مربوط می‌شود

او گفت: این عملیات یک ماه پیش انجام شده اما انجام آن محرمانه بوده و ما می‌خواهیم بدانیم خبر آن را از کجا آورده‌اید و ما هم که آن سرباز را نمی‌شناختیم حرفی برای گفتن نداشتیم و بنابراین فقط همه آنچه که اتفاق افتاده بود را تعریف کردیم و در نهایت به جرم اعلام اخبار محرمانه جنگ به اعدام محکوم شدیم!...

دردسرهای زیادی کشیدیم تا ثابت کنیم همه چیز بی قصد و غرض و تنها اتفاقی رخ داده و واقعا سوء نیتی در این زمینه وجود نداشته است...

خلاصه آنکه آن ماجرا برایم درسی شد تا از آن به بعد تنها از منابع مطمئن و موثق خبر بگیرم.

لذت بی‌خبری در مهمانی شبانه مسئولین!

کرمانشاه نبود، سراغش را از دوستان و آشنایانش گرفتم و رسیدم به شماره‌ای به جا مانده از سالهای گذشته...

از آن طرف خط صدایی که به اندازه‌ی 33 سال کار خبری پیر شده بود به گوش می‌رسید...

سال 1356 کارم را در خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) که آن زمان خبرگزاری "پارس" نامیده می‌شد شروع کردم...

اینها راجواد گُردینی برایم گفت و در جواب درخواستم برای بازگو کردن خاطره‌ای از دوران کاریش، ادامه داد:  کارمان تلخ و شرین زیاد داشت. به خصوص برای ما که کار خبر را هم در دوران انقلاب و هم در دروان جنگ آن هم در منطقه‌ای که خط مقدم جبهه بود تجربه کردیم...

اما این وسط خاطراتی که بیش از همه در ذهن من مانده، روزی بود که برای مصاحبه با "علی اکبر شیرودی" راهی پادگان ابوذر شده بودم...

تاریخ آن روز را نه من و نه تاریخ ایران از یاد نمی‌برد، روز هشتم اردیبشهت ماه سال 1360، آن روز به پادگان ابوذر رفتم و با علی اکبر شیرودی دیدار کردم و گفتم که برای گرفتن مصاحبه آمده‌ام...

شیرودی گفت: ماموریتی پیش آمده و باید برود و تاکید کرد که بعد از ماموریت گزارش خوبی به من می‌دهد... اما انتظار من در آنجا بی‌فایده بود و علی اکبر شیرودی در همان ماموریت برای همیشه آسمانی شد و گزارش رسیده از او تنها خبر شهادتش بود...

خاطره‌ی دیگری هم که از دوران جنگ در ذهنم مانده و بیرون نمی‌رود مربوط به روزی است که با همکاران صدا و سیما راهی قصرشیرین شدیم تا نمایشگاه عکسی را از جنایات جنگی صدام برای بازدید افرادی که قرار بود از سازمانهای بین‌المللی به قصرشیرین بیایند برپا کرده و گزارش خبری این اقدامات را هم تهیه کنیم.

در قصر شیرین، سرراهمان به رودخانه‌ای رسیدیم و مجبور شدیم برای عبور از رودخانه سوار چنگک لودر شویم و به همین علت فیلمبردار صدا و سیما اول از همه سوار چنگک شد تا لودر او را به آن طرف رودخانه ببرد.

با ورود لودر به رودخانه یکی از مین‌هایی که آب آن را با خود به وسط رودخانه آورده بود با فشار لودر منفجر شد و همکار ما در پیش چشمانمان با انفجار مین به شهادت رسید.

....تلخی خاطراتش آزرده‌ام کرد و از او خواستم تا خاطره‌ای شیرین را هم برایم بگوید و با این درخواست صدای لبخند تلخی از آن طرف خط شنیده می‌شد...

او گفت:  خاطره شیرینی که در خاطرم مانده مربوط به روزهای ابتدای شروع کارم در خبرگزاری "پارس"در سال 1356 و در دوران قبل از انقلاب بود که یک شب برای حضور در جلسه‌ای که استاندار، فرماندار و مسئولین آن زمان استان حضور داشتند به محل شرکت نفت کرمانشاه رفتم...

جلسه در کنار صرف شام و پذیرایی برگزار شد و اصلا حالت جلسات خشک و رسمی را نداشت و برخی مسئولین در کنار پذیرایی و صرف شام صحبت‌هایی می کردند و من هم تازه وارد در کار خود، فقط از فضای مهمانی لذت می‌بردم!

صبح روز بعد که به دفتر رفتم، مسئول خبرگزاری جلو آمد و گفت چه خبر؟... گفتم سلامتی! خیلی خوش گذشت..

گفت خب خبرش کو؟!... گفتم مگر باید خبر می‌گرفتم؟!، گفت: نه، پس همینجور فرستادیم بروی مهمانی! آن موقع بود که تازه خبردار شدم که چه کاری باید می‌کردم و نکردم!...

بقیه‌اش بماند... اما آن روز متوجه شدم خبر همیشه از دل جلسات رسمی و خشک بیرون نمی‌آید و برای ما خبرنگاران در هر جلسه‌ای که برویم خبر همیشه وجود دارد...

تفریح قصرشیرین به گزارش تکان‌دهنده منجر شد!

27 سال کار خبری کرده و کلی خاطره تلخ و شیرین دارد از کارش... تماس که گرفتم و گفتم که می‌خواهم خاطره‌ بگوید از کارش، گفت: کارمان را که می‌شناسی تلخ و شیرین زیاد دارد و اگر بخواهم شیرین‌ترینش را بگویم زمانی بود که برای اولین بار خبر آزادی اسرا را دادند...

سید سیاوش حسینی ادامه داد: با شنیدن حرکت کاروان اسرا از عراق تمامی خبرنگاران در طول مسیر حرکت کاروان آزادگان از مرز خسروی تا خود کرمانشاه، برای استقبال و مصاحبه با اسرا حاضر شدند...

و من هم به ورودی شهر کرمانشاه که محل میدان آزادگان فعلی است رفتم و خودم را برای ورودشان و گرفتن مصاحبه از آنها آماده کردم و شادی آن روز که آمیخته با اشک و لبخند بود و لذت مصاحبه‌ای را که با اولین کاروان ورودی اسرا به کشور انجام دادم را هرگز فراموش نمی‌کنم.

خاطره دیگری که در ذهنم مانده هم مربوط به ماه‌های ابتدایی پس از پذیرش قطعنامه جنگ بود که عراق برای پذیرش زوار ایرانی در خاک خود اعلام آمادگی کرده بود.

بعد از مدتی از تردد زوار در عراق اطلاعات و اخبار رسید که وضعیت برخورد با زائران و امکانات رفاهی که در عراق در اختیار آنها قرار داده می‌شود خوب نیست...

و برای همین من با یکی از همکارانم به نام «شهریار دبیری» راهی قصر شیرین شدیم تا از زواری که از عراق بر می‌گشتند واقعیت ماجرا را جویا شویم و با خودمان گفتیم تا قصرشیرین می‌رویم، هم گزارش می‌گیریم و هم یک تفریحی می‌کنیم...

به قصرشیرین که رسیدیم صحبت‌های زوار خیلی آزاردهنده بود از برخوردهای نامناسب تا وضعیت اسفبار بهداشت در عراق...

برای همین تمام فکر و ذکرمان این شد که سریع گزارشش را ارسال کنیم و اصلا فکرش را هم نمی‌کردیم اینقدر بازتاب پیدا کند که تردد زوار به عراق از طرف مسئولین کشور و در پی این گزارش به مدت دو ماه متوقف شود!

این توقف تردد زوار موجب شد تا مسئولین عراقی مجبور شوند دستور دهند تا شرایط بهتری برای زائران ایرانی فراهم شود و بعد از دوماه، دوباره تردد زوار به عراق برقرار شود

برای دومین بار و مصمصم‌تر از قبل راهی قصرشیرین شدیم تا ببینیم شرایط زوار در عراق عوض شده یا نه، که خوشبختانه دیدیم این بار اوضاع عوض شده و همین موجب شد تا بازتاب آن گزارش و تاثیر قلم خبرنگاران برای همیشه در ذهن من بماند.

به جان خریدن خطر حمله گرگ، برای تهیه یک خبر!

نسبت به بقیه‌شان کم سن و سال‌تر است اما پیراهن پاره کرده در این کار و می‌گوید سال 1375 از طریق آزمون کتبی و انجام کلی مصاحبه توانسته وارد صدا و سیما شود.

بیژن خزایی اینها را گفت و ادامه داد: آن سالها سخت بود ورود به صدا و سیما و باید کلی آزمون و مصاحبه انجام می‌شد تا بتوانی وارد سازمان شوی آن هم در سمت و حرفه خبرنگاری...

از او که خواستم برایم خاطره‌ای بگوید از دوران کاری‌اش، گفت: کار خبر که همیشه پر است از خاطره، اما وسط این همه خاطره من هیچ وقت خاطره پیاده‌روی شبانه در کولاک شهرستان جوانرود را فراموش نمی‌کنم...

سالش را خاطرم نیست اما برف و کولاک زمستان آن سال هیچ وقت از خاطرم نمی‌رود، به حدی برف و کولاک شده بود در جاده جوانرود که حتی ماشین‌های برف‌روبی و کمک‌دار هم نمی‌توانستند برای کمک به ماشین‌هایی که در میانشان یک ماشین عروس هم بود و در برف گرفتار شده بودند، بروند.

آنها نمی توانستند، اما ما باید می‌رفتیم و از حالشان جویا می‌شدیم و برای همین با فیلمبردارم آقای «موسوی» از ماشین پیاده شدیم و پیاده به دل برف زدیم.

حقیقتا ترس داشت آن شرایط و خطر حمله گرگ، در آن کولاک لحظه‌ای فکرمان را آرام نمی‌گذاشت اما برای جویا شدن از اوضاع مسافرانی که در کولاک محاصره شده بودند باید می‌رفتیم.

راه سختی بود چهار کیلومتری را در دل کولاک پیاده رفتیم تا توانستیم ماشین‌ها را پیدا کنیم و شرایط واقعا سختی بود...

برف تا سقف ماشین‌ها را پوشانده بود و اگر همت مردم روستاهای آن اطراف نبود به راحتی 30 تا 40 نفر را در همان کولاک از دست می‌دادیم که نهایتا با همت اهالی روستا که فیلم و گزارش تمامی زحمات آنها را گرفتیم بیشتر سرنشینان خودروها نجات پیدا کردند و تنها سه نفر بر اثر سرما جان خودشان را از دست دادند.

گزارش را که گرفتیم دوباره باید راه آمده را برمی‌گشتیم. هوا تاریک شده بود، اما چاره‌ای نبود و برای همین دوباره پیاده در کولاک به راه افتادیم و با هر سختی و مشقتی که بود گزارش را رساندیم و گزارش برای ساعت 22 و 30 دقیقه از شبکه دو سیما پخش شد...

خاطره دیگری که در ذهنم مانده گزارشی بود که از احمد عزیزی در اوایلی که به کما رفته بود گرفتم و گزارش بازتاب کشوری پیدا کرد و شنیدم که مقام معظم رهبری در پی آن گزارش به نمایندگان چند وزارتخانه دستور داده بودند تا اگر می‌شود در خارج از کشور کاری برای احمد عزیزی صورت گیرد، شرایط اعزام او را را به خارج از کشور برای درمان فراهم کنند.

خزایی که حالا مدتی است از کارش کناره گرفته می‌گفت: اولین گزارشم را با خبر پاکسازی کوهستان شروع کردم و آخرین گزارشم را نیز در کوهستان زمانی که برای تهیه گزارش از خانواده‌ای که هیچ کدام شناسنامه نداشتند و در دل کوه زندگی می‌کردند رفتم به پایان رساندم.

گرفتن مصاحبه با لباس‌های گِلی!

از سال 1377 وارد صدا و سیما شده و می‌گوید: کار خبر را از سال 1384 شروع کرده و کلی هم عشق دارد نسبت به کارش...

از خاطراتش در این سالهای خبری که می‌پرسم، می‌گوید: جالبترین خاطره‌ای که برای من اتفاق افتاد روزی بود که برای تهیه خبر برداشت گل محمدی در یک روز بارانی به یکی از شهرستانهای اطراف رفتم.

در محل برداشت گل محمدی زمین حسابی خیس خورده و لیز شده بود و وسط باغ، یک تپه مانندی از خاک به ارتفاع دو متر وجود داشت.

من هم برای اینکه محیط را از یک بلندی ببینم، روی آن بلندی رفتم، اما روی بلندی رفتن همان و لیز خوردن از آن بالا همان!...

کُل دو متر را روی زمین لیز خوردم و سر تا پا گلی شدم و تازه باید با این سرو وضع می‌رفتم برای مصاحبه!

شرایط جوری بود که ناچار بودم با همین سر و وضع گزارش بگیرم و برای همین از فیلمبردار خواستم که تمام مصاحبه را بصورت بسته بگیرد و خاطره آن روز که مجبور بودم با همان سر و وضع گلی تا خانه بیایم همیشه در خاطرم مانده...

گدایی برای گرفتن یک خبر!

شیرینی خاطرات پیشکسوتان خبر جای خود را داشت، اما کار خبری که هر لحظه‌اش پر از خاطره است قطعا برای خبرنگاران جوان هم خاطره ساز شده...

سروش اعظمی که حال چند سالی است کار خبر را در واحد خبر صدا و سیما شروع کرده از ماجرای گداشدنش برای تهیه یک خبر می‌گوید!

.. اواخر سال 1392 بود، نزدیک های بهار که می‌شود همیشه کار و بار متکدیان آن هم در شهر ما کرمانشاه که بهشتی واقعی برای متکدیان است حسابی سکه می‌شود.

همین مسئله موجب شد تا برای گزارشی در این زمینه به فکر بیفتم و من که تصمیم داشتم مردم را نسبت به درآمدهای میلیونی این افراد آگاه کنم تصمیم گرفتم تا این بار خودم از مردم گدایی کنم تا بصورت مستند درآمد گداها را در یک بازه زمانی کوتاه برای مردم به تصویر بکشم.

روز تهیه گزارش لباس‌های کهنه‌ای را بر تن کردم و صورت خود را پوشاندم و رفتم و در سر راه مردم در خیابان در گوشه‌ای نشستم و شروع به گدایی کردم...

درآمدش عالی بود! باورش برای خود من هم سخت بود که با 10 دقیقه گدایی کردن حدود 10 هزار تومان کاسب شده بودم!، حسابش را که کردم یک ساعت گدایی من 60 هزار تومان درآمد داشت...

این یعنی اینکه اگر یک گدا فقط روزی دو ساعت ناقابل گدایی کند ماهی سه میلون و 600 هزار تومان کاسب می‌شود که این مقدار دو برابر حقوق یک کارمند است...

تهیه این گزارش برای من خاطره جالبی شد و فکر می‌کنم تا حدی توانستم با آن گزارش حرف‌های خودم را در زمینه درآمدهای میلیونی متکدیان و سوءاستفاده آنها از احساسات مردم به گوش مردم برسانم.

... پیر یا جوان با خاطرات تلخ یا شیرین، هنوز هم شوق خبرنگاری را در وجودشان می‌بینی و عشق به خبر را در کلامشان حس می‌کنی و میفهمی گذشت روزگار نتوانسته رنگ کهنگی بدهد به عشقشان و هنوز هم همه‌شان عشق ِ خبر و خبرنگاری‌اند....

گزارش از: محبوبه علی آقایی، خبرنگار ایسنا منطقه کرمانشاه

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد